1393/09/06 یه روز پرمهمونی وپر بچه بود برای پسر بچه دوست من،ظهر خونه ی سمیه جون مامان پارسا که اولین بار بود زیارتشون میکردیم وشب خونه ی دایی محمدم دعوت بودیم. صبح خاله سعیده زحمت کشیدن واومدن دنبال ما وبا هم راهی اندیشه شدیم درسته یه کم چرخیدیم ودیر رسیدیم واسترس گرفتیم ولی خیلی خیلی عالی بود وبهمون بی نهایت خوش گذشت. فقط شما یه کم از گرسنگی بهانه گرفتی واذیت شدی چون صبحانه نخورده بودی وفقط آبمیوه خورده بودی منم یه بسته اسمارتیز توی کیفم داشتم ولی شما راضی به خوردنش نبودی میگفتی : اینو باز نکن من میخوام با پارسا وآرتین بخورمش ومن قول دادم که بازم میخرم تا به پارساجونم بدی وبعد از کلی کشمکش رضایت دادی ...