یک روز خوب برفی
درود وخوش آمد به همه دوستهاوخاله های گل ومهربون
1391/12/17
بله ،به همین زودی اولین ماهگرد از سومین سال زمینی شدنم هم رسید ومن 25ماهه شدم یادش بخیر یه زمانی رقم ماهگردهام یه دونه ای بود مامان سمانه ام میگه انشالله رقمهای ماهگردم به بینهایت برسهمادره دیگه
مامانی یه عهد جانانه بین خودش ومن گذاشته بود که به میمنت 25ماهه شدن من بریم یه گردش اساسی وویژه ی من که حسابی بهم خوش بگذره ،که البته قرار بود با 2روز تاخیر برگزار بشه چون 15اسفند مامانی آزمون داشت وفرداشم خسته بودخلاصه روز موعود رسید،صبح زود که مامانی رفت سر کمد تا لباس برداره دید که اااااااااااااااااااااای دل غافل عجب برفی اومده وبا خودش گفت ای بابا امروز،کلی برنامه داشتیماااااااا،اول که کلی کار اداری بعدشم گردشولی خوشحالی دیدن این نعمت الهی به این اضطرابهای لحظه ای چربید وساعت 8صبح راهی گردش شدیم وبعد از انجام کارهامون بابایی ما رو رسوند پارک وچون دیرش شده بود نتونست به برف بازی بیادولی ما حسابی جاشو خالی کردیم.
دیدین چند روزیه توی وب ما برف میاد خب ما با خدا جون کانکتیم دیگه
برف آمده شبانه
رو پشتبام خانه
برف آمده رو گلها
رو حوض و باغچهی ما
زمین سفید هوا سرد
ببین که برف چها کرد
برف قاصد بهاره
زمستانها میباره
سلام سلام سپیدی!
دیشب ز راه رسیدی؟
اینم عکسهای یه پسر برفی توی اولین برف بازی عمرش
درمسیر همش میگفتم مامان سمانه برفا رو دیدی؟؟؟؟؟برف گشنگه
باباعَ یی یِضا برفا رو دیدی؟؟؟؟؟؟؟برف گُندس
مامانم گفته حالا که نمیذاری شال توی صورتت باشه بینیتو بگیر که قندیل نبنده
هوراااااااااااااااااااااااااااااا
پرتاب گوله برفی
ومثل همیشه مامانم برام خوند:
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
کلی به مامانم گوله برفی مامان ساز پرتاب کردم،وایسیییییییییییییید فرار نکنید اینم سهم شما از برف بازی امروز
هباسَده
تا درخونه توسط مامانی باز شد به جای آسانسور به سمت حیاط دویدم و.........
برنامه بعدی من ومامان ساخت آدم برفی بود که موکول شد به بارش بعدی.
بعد از اتمام سفرنامه برفیمون یه دوش آبگرم گرفتیم وبا مامانی حسابی استراحت کردیم جای همگی خالی حظ وافری بردیم از این روز زیبا وبرفی.
مامان نوشت:
جونم،عمرم،نفسم بیست وپنج ماهگیت مبارک 250ساله بشی گل نازم،پسر برفی من،ناز گل زمستونی من آرزوم بود به سنی برسی که بتونی توی فصلی که چراغ خونمون شدی طعم برف بازی وساخت آدم برفی رو تجربه کنی که شکر خدا نیمی از آرزوم بر آورده شد.یادمه یه روزی آرزو داشتم راه بری ودستتو بگیرم وبریم گردش ویا آرزو داشتم صحبت کنی ومامان صدام بزنی،خدایاشکرت که منو به همه آرزوهام میرسونی وبهم فرصت میدی که شاهد رشد تکاملی عزیزترینم باشم.
امروز روز قشنگی برای من بود دیدن پسرک برفیم که تا زانو توی برف فرو رفته بود واز بلورهای سفید لذت میبرد عالی بود واز همه زیباتر هندسه ای بود که روی مژه های بلندش خونه میکرد و از شرم زیبایی چشماش ومعصومیت نگاهش آب میشد.
عاشقتم زیباروی شکفته دربهمنم
تو بمان با من تنها تو بمان
دردل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند