دارالمومنین(قسمت آخر)
مجدادا سلام
1392/03/02جمعه
با ادامه سفرنامه مون به دیار سهراب درخدمتتونیم
این درخت انار خوشگل دقیقا روبروی ورودی حمام فین بود ،من موفق به دیدن این حمام تاریخی که میدونم از اون جویبارها وفواره های مورد علاقه ی من داره نشدم،چون بسیار بسیار شلوغ بود ومامان سمانه درواپسین لحظات به باباعلیرضا گفت برو بلیطها رو پس بده نمیریم.به منم قول داد در فرصتی که انقدر شلوغ نباشه من رو برای بازدید بیارهومن نیز پذیرفتم
با ما همراه باشید
درحال تماشای درخت انار که تا حالا ندیده بودم
به جای حمام فین از نمایشگاه ماهیهای زینتی دیدن کردیم
با جناب لاک پشت ملاقات داشتم وکلی بهش غذا خوروندم
یه بارم کمی انگشتمو خوردولی از علاقه من نسبت بهش کم نشد
ماهی گلی ها روتماشا کردم ویاد ماهی گلی عیدمون افتادم که مردومامان وبابام یاد جمله من که بهشون میگفتم: آب ماهی گلی رو عوض کنید تا زنده بشه افتادن ویا ایام کردن
بعد رفتیم به سمت آبشار نیاسر که به دلیل حجم جمعیت وترافیک شدید از آبشار رفتن هم منصرف شدیم واینجا برای صرف ناهار واستراحت ساکن شدیم
ناهار من ومامانم زرشک پلو با مرغ بود وناهار بابایی که عاشق قیمه ست،خورشت محبوبشوقتی بابایی بهمون تعارف کرد مامان از غذاش خورد ولی من گفتم نمیخوام
بعد که سیر شدم یه مرتبه هوس کردم وبا لحنی با مزه درحالیکه قاشق به دست به سمت غذای بابایی میرفتم ،گفتم:
خب حالا یه کم از قیمه ی بابایی بخورم،یه کمم از برنج بابایی بخورم،به به چه خوشمزه ست
وباعث کیفور شدن همه شدم وکلی همشون قربون صدقه م رفتن
بعد لباس راحتی پوشیدم ومشغول آب بازی وسنگ بازی شدم
گل شقایق،همون همیشه عاشق چیدم واز پر پر شدنش غصه خوردم
بعد از انصراف از آبشار به سمت سرچشمه ورصد خانه وچارتاقی رفتیم که رصد خانه چون جمعه بود تعطیل بود.
وقتی مامان وبابام داشتنتابلوی چارتاقی رو میخوندن با سرعت نور رفتم بالای کوه ،طوریکه تا چشم برگردوندن ومن رو دیدن یک لحظه ترسیدن وبه سمتم دویدن
ومن از دیدنشون ترسیدم ویک لحظه خواستم بدوم پیششون که بابایی داد زد همونجاوایساچون اگه با همون سرعت برمیگشتم قطعا اتفاق خوبی نمیفتاد
بعد از اینکه بهم رسیدن کلی تشویقم کردن که انقدر قوی وزرنگم
عکس های پدرو پسری
عشقولانه ی مادروپسری
این حوض بزرگ توی حیاط مسجد هستش وآب از زیر مسجد وارد این حوض میشه وبعدشم توی رود جاری میشه،سرچشمه هم پشت مسجد هستشآب بسیار زلال وخنک که مملو بود از ماهیهای رودخانه ای ریزودرشت
پدرجون گل ونوه ی یکی یه دونه ش
شروع یک اب بازی جانانه
من با این اقا پسر که اسمش اشکانه دوست شدم ومامانم با مامانش،که اصالتا برای همین منطقه بودن ومامانم کل اطلاعات چشمه ومنطقه رو از دوستش پرسید
یکی از بومیها بهمون گفت مواظب باشید کناره های جوی خرچنگها پنهان شدن
من خیلی از آب بازی کردن توی آب زلالی که پراز ماهی بود لذت بردم وحسابی بهم خوش گذشت
انقدر بهم خوش گذشته بود وکیف کرده بدم که با وجود اینکه میلرزیدم حاضر نبودم از آب بیرون بیام وبا داستان ومصیبت آوردنم بیرون
این عکس از سرچشمه هستش که درش رو بسته بودن ومامان به زور دوربین رو برد داخل وعکس گرفت
واز خستگی بیهوش شدم
وقتی برای صرف چای توی استراحتگاه متوقف شدیم مامانم منو نشوند روی صندوق تا کفشامو از توی ماشین بیاره که وقتی برگشت با این صحنه مواجه شد
واستراحت درارتفاع چه لذت بخشه
سفر خیلی خوبی بود ومن بالاخره به کاشان محبوبم رسیدم واز دیدن زیباییهاش بسیار لذت بردم
پشت صحنه:
واقعا حیف شد که اون شاخه جلوی چشممه وعکسم رو خراب کرده
مامان نوشت:
به قول مامان اشکان
شعور بچه ها خیلی بیشتر از بعضی بزرگترهاست
پسرنازم با وجود بچگیش وسرمای آب ، تحمل کرد وآب رو کثیف نکرد
تا درودی دیگر
بدرود