نازدار ما،محمدرهامنازدار ما،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

❤❤محمدرهام هستی مامان وبابا❤❤

دارالمومنین(قسمت اول)

سلام سلام سلام به تو،سلام به من،سلام به ما،سلام به همه یادش بخیر اون زمان که کلاس خاله ناهید میرفتیم اینطوری درشروع کلاس سلام میکردیم وشعر سلام سلام میخوندیم. 1392/03/01پنجشنبه پدرجونم چندروز پیش بهم گفت محمدرهام میای بریم کاشان؟؟ منم گفتم:بله ،پاشو بریم واز اون روز هر ثانیه منتظر رفتن به کاشان بودم درحدیکه چهارشنبه بعدازظهر که پدرجون رفت فروشگاه تا طبق هرروز که میرم خونشون عصرونه مورد علاقه م( شیرکَ کَ یو =شیرکاکائو/ بستنی نارنجی =بستنی نونی میهن که بسته بندیش نارنجی رنگه) رو برام بخره یک شیون وگریه ای راه انداختم که بیا وببین،مبنی بر اینکه: پدرجون رفت کاشان منو نبرد،بهش زنگ بزن برگ...
18 خرداد 1393

27ماهگی وسفر

چهارشنبه 11اردیبهشت92ساعت 19:15بلیط داشتیم برای مشهد،بله درسته امام رضای مهربون درسومین بهارزندگیم برای سومین بار برام دعوتنامه فرستاد.واین اولین باری بود که من با قطار به شهر امام مهربونیها میرفتم.اگه دعام مستجاب بشه برای همه اقوام ودوستان به ویژه دوستان وبلاگیمون دعا کردم. با ورود به حرم ودیدن ضریح میگفتم: سلـــــــــــــــــــــــــــام امام یِضا وبا خروج میگفتم :خدافظ امام یِضا اول از اونجایی شروع میکنم که مامانم با کلی تلاش من وبابام رو از خواب عصرگاهی بیدار کرد وراهی شدیم وکلی تو ترافیک بودیم وبا استرس فراوان ودر آخرین لحظات رسیدیم ووقتی رسیدیم جلوی درب ورودی واگن،گفتم:"" مامان سمانه ببین،قطاره ""ومامان سمانه متعج...
29 ارديبهشت 1392

سفرنامه ای از مشهد تا شمال

    تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1391 | 19:47 | نویسنده : مامان سمانه     1391/06/07 با یاد ونام خدای مهربون راهی مشهد مقدس ودیار یار شدیم .من چند ماه پیش برای اولین بار رفته بودم پابوس امام رضا ولی این اولین باره که همراه آقایون(سری پیش فقط خانوما بودن ومن وامیرحسین) وبا ماشین به زیارت ضامن آهو میرم .تا به تجربیات سفرهام افزوده بشه .اینجا شهرگرمسارِکه ما توی یک پارک نشستیم وصبحانه نوش جان کردیم . اینجا جوجو شدم بعدش توی ماشین همش به مامی جونم لم میدادم وشاهانه به خیابونها وجاده ها نگاه میکردم تا اینکه حوصله ام سر رفت ورفتم سراغ درهای ماشین تا بازشون کنم وبپرم پایین ووقت...
3 دی 1391

سفر به قریه سپهسالار

سلام ودرود فراوان 1391/04/27 ما با ماشین پدر جون (به علت مصرف کمتر آلاینده سربی ولذت از وجود پدرجون ومامی جون ودایی جون)  راهی روستای سپهسالار شدیم ومن توی ماشین خواب بودم که ناگهان از صدای خنده وصحبت خانواده بیدار شدم ودیدم ای دل غافل همه دارن از سد  لذت میبرن ومن تنهایی توی ماشین خوابیدم .ولی چون همه حواسشون به من بود سریع متوجه بیداریم شدن واومدن پیشم.مامانی من رو بغل کرد وگفت :پسرم سد یه جای گود بزرگیه شبیه یه وان خیلی بزرگ توی دل کوه که آب باران وابهای سطحی توی اون جمع میشه وبعد از یک سری مراحل میاد توی لوله کشی شهری وبعدش خونه های شهرمون .تا من وتو وبقیه بچه ها بتونن بنوشن وآب بازی کنن.خلاصه ناز دونه ی من اینجا ...
3 دی 1391

سپهسالار

  تاريخ : جمعه 6 مرداد 1391 | 0:41 | نویسنده : مامان سمانه من یه مسافرت سه روزه به یه روستای خوشگل رفتم که اولین بارم بود اونجا رومیدیم .واز اونجایی که آبا واجداد ما همه شهرنشین بودن متاسفانه ما شهرستانی برای عوض کردن آب وهوا وحال وهوا نداریم واین روستای زیبا حدودا"40سال پیش توسط بابا بزرگ مامان سمانه کشف شده وشده تفرجگاه تابستانی خانواده ما. گفتم بابابزرگ........ اینم بگم که بابابزرگ ِمامان سمانه بزرگمردیه ی که اگه از نزدیک ببینیدش حتما"عاشقش میشید.همه چی تمومه..........با خدا وبا ایمان،مهربون،دل جوون،اهل سفر وگردش،خوش خلق وخوش سفر که از خوبیهاش هرچی بگم کم گفتم. خدایا به بزرگ خاندان نوین روز عمر طولانی وبا عز...
3 دی 1391

سفربه مشهدمقدس

  تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1391 | 13:55 | نویسنده : مامان سمانه 1391/01/25جمعه ساعت 10:10دقیقه پرواز داریم واین اولین باره که من سوار هواپیما میشم و اولین باره که بدون بابایی میرم مسافرت و اولین باره که میرم مشهد مقدس پابوس امام رضا. ومن از ذوق سفر برای اولین بار ساعت6:30صبح بیدار شدم. میگن آدما تو سفر خیلی چیزا یاد میگرن من قبل از شروع مسافرت چمدان بستن یاد گرفتم. ببینید................ مامانی به نظر شماهم این سایز چمدان خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟ ازنظر استحکام زیپ بررسیش نمیکنی مامانی؟ دیگه چه چیزایی باید بردارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوشحالم کردی مامان نزدیک بود فلاکس ی...
3 دی 1391

سفربه استان قم

تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1391 | 13:56 | نویسنده : مامان سمانه 1391/01/09 من برای اولین بار به مسجد جمکران رفتم جایی که به نام امام زمانه وخیلی مقدسه. مسجد خیلی بزرگی بود ومن کلی بازی کردم وبهم خوش گذشت آخه من که دعا ونماز بلد نیستم . مامانم همش میگفت پسرم برای همه دعا کن خدا به حرف فرشته ها گوش میکنه ودعاشون مستجاب میشه.منم برای همه دعا کردم امیدوارم مستجاب بشه که مامانم میگه حتما میشه چون تو پاکی پسرم وزلالی مثل چشمه زمزم. این تاریخچه مسجد جمکرانه آفتاب تو چشمم بود که اخم کردم باید از عینک استفاده میکردم .هههههههههه خوب خورشید خانوم مهربون شد واخمم از چهره من رفت . من ...
3 دی 1391