27ماهگی وسفر
چهارشنبه 11اردیبهشت92ساعت 19:15بلیط داشتیم برای مشهد،بله درسته امام رضای مهربون درسومین بهارزندگیم برای سومین بار برام دعوتنامه فرستاد.واین اولین باری بود که من با قطار به شهر امام مهربونیها میرفتم.اگه دعام مستجاب بشه برای همه اقوام ودوستان به ویژه دوستان وبلاگیمون دعا کردم.
با ورود به حرم ودیدن ضریح میگفتم:سلـــــــــــــــــــــــــــام امام یِضاوبا خروج میگفتم :خدافظ امام یِضا
اول از اونجایی شروع میکنم که مامانم با کلی تلاش من وبابام رو از خواب عصرگاهی بیدار کرد وراهی شدیم وکلی تو ترافیک بودیم وبا استرس فراوان ودر آخرین لحظات رسیدیم ووقتی رسیدیم جلوی درب ورودی واگن،گفتم:"" مامان سمانه ببین،قطاره ""ومامان سمانه متعجب وحیرانتازه یادش افتاد که اون قرار بود این جمله رو به من بگه.
من توی این سفر خیلییییییییییی مامانم رو اذیت کردم وبه قول مامانم خیلییییییییییی پسر بدی بودمیکی از آزارهام این بود که به هیچ عنوان حاضر نبودم دست کسی رو بگیرم بعدم که راضی شدم فقط دست هلنا رو میگرفتم ویه بار نزدیک بود توی یکی از ایستگاهها که برای نماز توقف داشتیم گم بشم ویا دست خاله ی مامانم رو میگرفتم وانگارمامان بنده خدام هیولاست از دستش فرار میکردم ومامانم همش میگفت :محمدرهام تو بچه ی منی،مسئولیت تو با منه انقدر مزاحم دیگران نشو ولی کو گوش شنوا!!!!!!!!!اینم بگم که بنده با هیچ جایزه وسخن خوشی هم نرم نشدم خلاصه که اشک مامانم رو درآوردم ،بسه دیگه بیشتر براتون نمیگم که باعث شرمساریهفقط اینم بگم که شنیدین میگن :کتک مامان گله ،هرکی نخوره خُله،من دیگه خُل نیستم چون توی این سفر مامانم برای اولین باریک ضربه نثارم کرد البته هنوزم ناراحته ولی وقتی یاد خاطرات سفر میفته میگه حقش بود.
اینجا آماده شدم تا برای اولین بار بریم حرم(پنجشنبه1392/02/12)
تا مامانم گفت:محمدرهام یادت باشه به پدرجون زنگ بزنیم وروزمعلم رو تبریک بگیم من بهانه گیری رو آغاز کردم وگفتم :میخوام برم دنبال پِییَجونم
خوبه مامی جونم همراه ما بود وبهش تبریک گفتیم وگرنه یه سوژه دیگه هم برای بهانه گیری داشتم.
اینجا درپاسخ به جمله ی مامانم که گفت:بشین یه عکس خوشگل بندازم گفنم:نیمیخوام عَس بندازم
ومامانم دیگه بیخیال عکس وعکاسی از من شد تا یه روز که امیرحسین اومده بود اتاق ما مهمونی ودوتایی روی یک صندلی نشستیم ومن گفتم:مامان سمانه عس بگیر
بذار هُپشو بِکِشم
میخوام بَگَلِش کنم
امیرحسین برخلاف من عاشق عکس گرفتنه ودرحالی هم که باشه به دوربین نگاه میکنه
وبالاخره پایان سفر وقطاربرگشت ویک عشقولانه دیگر از امیرحسین ومن
اینم عکس من وخاله ی مامی جونم که از دست من آسایش وآرامش نداشت ویاد دورانی که خودش کودک دوساله داشت افتاد.
مامانم کلی برنامه برای 27ماهگیم داشت میخواست کیک بخره وجشن بگیریم ولی انقدر اذیتش کردم که رسما"بیخیال شد.