نازدار ما،محمدرهامنازدار ما،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

❤❤محمدرهام هستی مامان وبابا❤❤

❤خوش آمدیدعزیزان❤

رهامم

اون دوتا مست چشات منو خوابم میکنه         

                                           ذره ذره اون نگات داره آبم میکنه

داره میمیره دلم واسه مخمل نگات

               همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات

نفسم

بی عنوان

شنبه 1394/08/02 اصلا پستای غمگین رودوست ندارم، انقدر که دلم نمیخواد براشون عنوان بذارم ،بی عنوانم خودش یه عنوانیه نیست؟؟ دیروز تولد مامی جون بود ولی چون عزادار بود براش جشن نگرفتیم امروزم عاشورابود وبردمت تا مراسم تعزیه روبه رسم هرساله ببینی،ولی به شدت پشیمونم خیلی روت تاثیر گذاشته وهمش برای امام حسین ویاراش غصه میخوری،دائم ازم سوال میپرسی وناراحت میشی. مخصوصا توی این مدت که همشم توی عزا بودیم ومدام گریه زاری دیدی،قربونت برم که انقدر مهربونی تا اشک میریزم میای دلداریم میدی ومیگی غصه نخور بابابزرگ پنجشنبه ها میاد پیشمون خیلی برام عجیبه حرفت چون اصلا راجع به این موضوع باهات صحبت نکردم.من همیشه میگم قلب ...
1 دی 1394

مهدکودک

قراربود از اول مهر بری مهدکودک ستاره های درخشان ولی به دلیل مسائل غمباری که داشتیم خونه نبودیم واین قضیه موکول شد به دوازدهم مهر . قدمهات درراه علم ودانش استوار کودک مه سیمای من. یه کودک خوشگل با یه ژست زورکی میشه این شکلی     روز اول که رفتی مهد روزجشنتون بود وکلی بهت خوش گذشته بود.   قربونت برم دانشگاه رفتنت رو ثبت کنم ماه مادر   یکم آذر یا مهد برای اولین بار تنهایی رفتی اردو اونم کجا؟؟!!باغ وحـــــــــــــــــــــــش خیلی لذت بردی ،اصلا دلم نمیخواست بذارم بری خیلی استرس داشتم خیلی کلنجاررفتم باخودم تا راضی شدم بری وتاثیر مثبتش توی زندگیت رو فدای نگرانیها...
1 دی 1394

مردادانه

سلام ماهکم   سلام دوستان گل که درنبودمون جویای حال واحوالمون بودین. ازمرداد حال بابابزرگم ناخوش بود وهمش بیمارستان بود. ولی بود،حضورداشت،مهرش از چشمای بی حالشم حس شدنی بود. بودوکنارش کلی خاطره هم بود. یکم مرداد روز عقدآسمونی دایی جان وزندایی بود،شانزده مردادزندایی مهدیس رو پاگشاکردیم وبابابزرگ مهربونم زنگ زد ومعذرت خواهی کرد که نتونسته بیاد. از اون روز عکسی ندارم ،از این کوکی ها هم زندایی جون عکس گرفته. 22مرداد حنابندون اقا سعید برادر زندایی مهدیس بود و28 هم عروسیش.   26 مرداد هم روز دختر بود وما برای زندایی جانمان کیک پختیم. وقتی پاهای کوچولو به کمک دس...
17 آذر 1394

چه بگویم؟؟!!!

سلام برجمعه،سلام برصاحب روزش سلام برخوانندگان روشن وخاموش سلام بروبگذران عزیز   این روزهاحالمان خوش نیست!!!!   پدربزرگ مهربانمان ناخوش است وبا بیماری میجنگد،نیمه شبی اشک وغصه امانم را بریده، دل شکسته ام دل شکسته از دیدن اشکهای بی امان مادر که حال خودش هم این روزها خوش نیست!!!   دلداریهایی که صحه میگذراند بردل خونم از رنجی که پدربزگ میکشد.   خدایا قلبش را که جایگاه خودت هست به حق خانه ات ریه اش را به حق نفسهایی که با ذکر ویادت فرومیبرد وبازمیفرستدبه حق اسمهای اعظمت وکلیه هایش را به حرمت داستانهایی که برای پاکسازی نفسمان برایمان نقل میکرد،ازسم...
13 شهريور 1394

یک یکشنبه ی یک

سلام به روی ماهت         به چشمون گردلی وسیاهت اصولا یکشنبه ها بابایی سرکاره واصلا امکان نداره مابتونیم یک گردش یکشنبه ای داشته باشیم ،ولی به لطف محل کار بابایی این روهم تجربه کردیم که یک یکشنبه ی خاص ویک کنارهم داشته باشیم. با همکارای بابایی وخانواده هاشون همگی مهمون شرکت بودیم ویه اردوی خانوادگی ناب رو تجربه کردیم.ازهمین تریبون از مسئولان ودست اندرکاران بسیااااااااارسپاسگذاریم. واما تو عشقکم اگرتمام رودها مرکب شوند وتمام پرهای پرندگان قلم وتمام سنگهای دنیا لوحی شوند برای ثبت نام قشنگ وبا مسمایت بازهم ذره ای از عشق وجودی من به تورا به تصویر نخواهند کشید. ...
27 مرداد 1394

دایی جان داماد میشود

1394/04/28 قربون خدایی که بعد هر غم شادی عنایت میکنه،وبه راستی خدا بزرگتر از آن است که وصف شود. خدا روزایی که ما از تیر تا نیمه های آذر 93 داشتیم رو نصیب هیچ کس نکنه حتی کافر. وحالا توی تیر 94 داره بهترین روزهامون رقم میخوره،خدایا همیشه لطفت شامل حال ما بوده وهست،انشالله روزهای پیش رومون رو همیشه با شادی وسلامتی توامان کنی.آمیــــــــــــــــــن توی زمونه ی عشقبازی وتکنولوزی دایی جان شما کاملا سنتی ازدواج کرد وشکر خدا یه همسر خوب با خانواده متشخص ومهربون نصیبش شد.وچنان عشقی به دل هرجفتشون افتاده که شیرینترین عشقبازی حلال دنیا نصیبشون باشه انشالله. از نیمه های ماه رمضون مراسم خواستگاری انجام شد وسرانجام ...
10 مرداد 1394

پشت وپناهمون 33 ساله شد

1394/04/06 بالاخره شنبه ی موعود رسید وعشق جاویدم 33 ساله شد. صبح شنبه باهم رفتیم سوپرمارکت تا خامه بخریم برای گاناش روی کیک که دیدم شما رفتی ویه کیک عروسکی آوردی دادی تا من حساب کنم. بعد از ورودمون به خونه رفتم برات شیر اوردم تا کیک مورد علاقه ت رو بخوری ولی شما گفتی: نه!!!!!!! من اینو خریدم بذاریم روی کیک بابایی وبادکنک بدیم دستش تا بابایی از دیدن کیکش شاد بشه،لذت ببره. واینگونه دیزاین کیک امروز به دستان شما رقم خورد.     دنیا یعنی لبخندهردوی شما،برایم بمانید وبخندید عزیزانم ...
10 مرداد 1394

تولد بابایی

1394/04/04 افطاری رفتیم خونه ی مامانبزرگت اینا واز قضا همه هم اونجا بودن شب که میخواستیم برگردیم کلی گریه وزاری کردی که بمونیم ماهم موندیم. خیلی هم خوش گذشت وتا صبح هم با زنعمو ودخترا حرف زدیم وشما هم تا پنج صبح بیدار بودی آخرم به زور گذاشتمت روپام وبا بدبختی خوابوندمت. اونم چه خوابی؟؟؟!!!!!!!تا کوچکترین صدایی میومد میپریدی ومیگفتی : بچه ها بیدار شدن؟؟ بریم بازی؟؟ خیلی دلم برای تنهاییت میسوزه،از شادیت شاد میشم ولی از این حالت آشوبی که دردرونت با دیدن بچه ها هویدا میشه غمگین میشم. خب بگذریم دغدغه ها ومادرانه های من انتها نداره!!!!!!! جمعه پنجم تیر شد وبه پسشنهاد اطرافیان رفتم کیک بخر...
16 تير 1394