دارالمومنین(قسمت اول)
سلام سلام
سلام به تو،سلام به من،سلام به ما،سلام به همه
یادش بخیر اون زمان که کلاس خاله ناهید میرفتیم اینطوری درشروع کلاس سلام میکردیم وشعر سلام سلام میخوندیم.
1392/03/01پنجشنبه
پدرجونم چندروز پیش بهم گفت محمدرهام میای بریم کاشان؟؟
منم گفتم:بله ،پاشو بریم
واز اون روز هر ثانیه منتظر رفتن به کاشان بودم درحدیکه چهارشنبه بعدازظهر که پدرجون رفت فروشگاه تا طبق هرروز که میرم خونشون عصرونه مورد علاقه م(شیرکَ کَ یو=شیرکاکائو/بستنی نارنجی=بستنی نونی میهن که بسته بندیش نارنجی رنگه) رو برام بخره یک شیون وگریه ای راه انداختم که بیا وببین،مبنی بر اینکه:
پدرجون رفت کاشان منو نبرد،بهش زنگ بزن برگرده منم ببره
قرار بود با ماشین پدرجون اینا بریم ومن اصلا از این قضیه خوشحال نبودم ومدام میگفتم :
با ماشین قِمز(قرمز) خودمون بریم
تا اینکه بابایی باهام صحبت کرد وقانع شدم که بهتره با یه ماشین بریم ودرست نیست برای چهار نفر ونصفی دوتا ماشین راه بندازیم.ومنم که به گفته مامانم،آقــــــــــــــــا ومنطقی هستم قانع شدم وپذیرفتم.
با ما همراه باشید
وساعت 6صبح به مقصد قم وزیارت حضرت معصومه راه افتادیم
توی ماشین بابایی نقش صندلی ماشین رو بازی کرد ومن توی بغلش خوابیدم،این ژستم حاکی از اخمویی بنده نیستاااااااااا،مرد باید جذبه داشته وشکم،منم جفتشو دارماین اخمها یه مرحله قبل از خوابه اونم درحالتی که خورشید خانوم صاف تو چشمام نگاه میکرد
شادانه بعد از یک چرت کوتاه،که قرار بود بلند باشه ولی با صدای چیکی دوربین پاره شد وکوتاه شدامان از دست این مامان دوربین به دست وهمیشه درصحنه
رفتیم قم وجمکران وصبحانه خوردیم (من سفیده تخم مرغ خوردم،اگه تخم مرغ آبپز باشه من فقط سفیده شو میخورم)وراهی کاشان شدیم.توی هرتوقفگاهی با ذوق میپرسیدم:
اینجا کاشانه؟؟؟رسیدیم؟؟
خلاصه که خیلی برای دیدن کاشان ذوق داشتم
خیلی وقت پیش وقتی مامان تازه این عینکو خریده بود ،به نوشته ی روی شیشه ش اشاره کردم وطبق معمول همیشه که هرنوشته ای رو سوال میکنم،پرسیدم اینجا چی نوشته؟؟
مامان گفت:مارک عینک رو نوشته،نوشته پلیس
از اون روز دیگه اسم این عینک شده عینک پلیس
اینجا هم به بابایی گفتم بذار عینک پلیسو بزنم بعد ازم عسک بگیر
ازاونجایی که کنترل یک آقا پسر سه ساله توی ماشین کار سختیه،برای جلوگیری از خستگی من،بنده آزادم هرحرکتی انجام بدم
مثلا شیرجه زدم این وسط وسرکچلم مورد عنایت نوازشهای پدرجونانه ومامی جونانه قرار گرفت
ایستادم وبرتکیه گاه پدرجون تکیه زدم ودلبری کردم
اینجا هم مثلا لالا کردم
با پدر نیمچه کشتی گرفتمدرحد بضاعت مکان
تارسیدیم رستوران وناهار خوشمزه ای خوردیم وراهی جوجه پرندگان(باغ پرندگان)شدیم،این قسمت سفر فقط وفقط به خاطر شادی وکیف بنده که عاشق حیواناتم طراحی شدولی من درخواب نازی بودم وباعث افسوس همه شدوهر چی صدام زدن به هوش نیومدمتا اینکه مامانی گفت صبر کنید خودم الان بیدارش میکنموباصدایی رسا گفت:
محمدرهام اون جوجه هه رو ببین ،چقدر خوشگله!!
ومن به زور وبا عشق چشمامو باز کردم وانگار نه انگار که درخواب هفت پادشاه بودم،شاد وشنگول دویدم به سمت قفسها
منِ خواب آلود درحال دویدن
این اولین باری بود که میدیدم طاووس پرهاشو باز میکنه
قفسهای پرنده ها خیلی ریز بود وعملا نمیشد ازشون عکسهای خوبی گرفت برای همین مامان سمانه از بیوگرافی هاشون برام عکس گرفت
من ودرناهای تاجدار
این جناب هاپو نسبت به ما آلرژی پیدا کرد
علت؟؟؟
این سگها خیلی بیحال بودن وهمشون خواب بودن بابایی برای تحریکشون رفت جلوی قفسشون وادای پارس کردن درآورد واین هاپو بابابایی مسابقه گذاشت.
یکی بابایی ،یکی هاپو
حتی وقتی بعد از چند دقیقه هم از جلوشون رد شدیم با دیدن بابایی شروع به پارس کردن ،کرد وکلی از دستش خندیدیم.
این عکس از تخمهای باقرقره به سفارش من گرفته شد
وهمچنین این تخم کبوترها
ودیدار با پرندگان به طاووس،عروس پرندگان ختم شد
پیش به سوی چرندگان
همزیستی اهو وشتر
من ومهربان پدر
اینم از گربه اصیل ایرانی که خیلی کمیابه،پس این گربه ها که توی کوچه خیابونا فراوونن کجایی هستن؟؟
لابد ""چینی""هستن مثله تمام جنسهای بازار این روزهای ایران
وبازهم سنگ واب وپرتاب
این عکس پاسخ سوال خیلی از دوستان رو میده!!
آیا میدانید عروسک گردانها از کجا نفس میکشند؟؟از کجا پیرامون خودرا میبینند؟؟
اینم دستگاه تقطیر که برای گلابگیری ویا هرنوع عرق گیاهی ازش استفاده میشه
مامان برام توضیح داد که برگ گل محمدی رو همراه آب توی اون دیگهای بزرگ میریزن وبخار حاصل از جوشیدن آب وحرارت دیدن گلها(تبخیر) از طریق اون لوله ها وراد مخزنهایی که داخل حوضچه هست میشه وبراثر عمل میعان بخارها خنک میشن وبه مایع تبدیل میشن،مایع ِحاصل گلاب ناب محمدی هستش که عطر وطعم بی نظیر وخواص بیشماری داره.
تفسیر مامان سمانه برای این عکس:
محمدم و محمدی ها
طبق روال سالهای پیش بزرگترها از گلاب کعبه مشغول خرید شدن ومن که برای اولین بار اینجا اومده بودم مشغول آب بازی شدم
آب پاشونکرو دقیقا یک ماه زودتر برگزارکردم
توی مسیر رفت به قمصر از کنار این میدون رد شدیم ومن با دیدن این دلفین دادزدم پدرجون وایسا
وایسا
ولی صدای من بین همهمه ی صحبتهای بزرگترها گم شد ومامانم گفت پسرم هنوز نرسیدیم برای چی وایسیم؟؟
که من زدم زیر گریه وگفتم:
من از دست پدرجون ناناحتم،دیگه دوستش نمیشم!!اصلا میرم مامان قلی میشم(این جمله ی آخر مشخصه که توسط چه شخصی استفاده میشه؟؟)
درکمال ناباوری مامانم زد زیر خنده وپدرجونم ماشین رو متوقف کرد وگفت:
چرا پدرجون ؟؟چی شده مگه؟؟
منم گفتم:اونجا بهت گفتم وایسا به حرفم گوش نکردی!!!اصن انگار نه انگار!!!دیگه دوستت نمیشم!!!میخواستم برم پیش دلفینه
پدرجون مهربونم ازم عذرخواهی کرد وبهم قول داد درمسیر برگشت دلفین رو برام پیدا کنه ونگه داره تا من برم پیشش
ورفتیم ودرسایه سار مادر با جناب دلفین عکس گرفتم
وقتی رسیدیم به اقامتگاهمون من با بابایی کلی فوتبال بازی کردم وحسابی خسته شدم .انقدر خسته که حتی نمیتونستم بخوابم وهمش بهانه میگرفتم وناله میکردم.ولی بازم میخواستم به بازی ادامه بدم ووقتی دیدم کم کم جبروت مامان داره به نمایش گذاشته میشه با چهره ای مظلوم گفتم:
مامانی چرا منو اینطوری نگاه میکنی،قیافتو اینطوری نکن خیلی زشت میشی،مهربون باش،شاد باش
من خیلی دستم درد میکنه،اصلن نمیتونم راه برم
وبا شنیدن این جمله مامان غش کرد از خنده ومنو درآغوش گرفت وخوابیدیم
ادامه دارد........................