مسارفت مهشد(قسمت آخر)
بریم سراغ ادامه خاطراتمون
1393/05/15
عزیزدلم سه سال ونیمه گیت مبارک الهی همیشه پیروز وبهروز وسلامت باشی
خیلی خوشحالم که من وبابایی همدلیم،خیلی خوشحالم که برای ثمره ی عشقمون حسابی ارزش قائلیموخیلی خوشحالم که خدای مهربون توروبه ما داد پسرک مهربونم
درسته عاشق وگردش ومسافرتی ،درسته توی صحنهای حرم انقدر بدو بدو میکنی که آدم کیف میکنه ولی بالاخره ما باید به فکر تو هم باشیم وتفریحات کودکانه هم داشته باشیم.
امروز روز توئه عروسکم
من:محمدرهام دوست داری کجا بریم امروز؟؟
محمدرهام:باغ بَش
من:دیگه کجا؟
محمدرهام:باغ بَش
من:فقط باغ وحش؟
محمدرهام:نه!!!!!!!!جوجه پَرَندَگان هم بریم(باغ پرندگان)
وچون مشهد باغ پرندگان نداشت ما برات برنامه شهر بازی ریختیم ماهکم
بریم ادامه
صبح برای نماز صبح رفتیم حرم وبعدشم یه کله پاچه جانانه زدیم بربدن وبرگشتیم کمی خوابیدیم وبعدش رفتیم خرید
دوباره برگشتیم هتل برای ناهار(چلوگوشت به درخواست شما البته به زبون خودت میگی آبگوشت با برنج خالی) خیلی خیلی خسته بودیم ،مخصوصا من که زانو درد امونمو بریده بود،شما که هیچ وقت حرفی از استراحت نمیزنی همش میگفتی:
من خسته شدم،بریم همون خونه هه که دسشویی داشت،حمام داشت
بابا:کدوم خونه بابایی؟؟
همون که اجاره ش کردیم، چندروز برای مائه
بریم دیگه من میخوام استراحت کنم،جک وجونور خوابش میاد،خورشیدک (یه چیزی شبیه یو یو که صبحش برات خریده بودیم)خوابش میاد
ولی شاخصه ی اصلی اون خونه از نظر شما همون حمام ودستشوییش بود
ولی تا رسیدیم به همون خونه هه وبابایی گفت :
پس الان استراحت کن برگشتیم تهران میبرمت باغ وحش
عین فنر پریدی وگفتی:
ببین چشام قرمز نیست،ببین خورشید خانوم بیداره،الان که وقت خواب نیست،وقت باغ بَشه!!!
خستگی از چشمات فریاد میزنه
اونی که دستته خورشیدکه
البته سریع بادش خالی شد وپنچر شد
خورشیدک رو اینطوری داخل قفسها میبردی تا جلب توجه بشه وحیوونا بیان پیشت
مشهد خیلی خیلی شلوغ بود وپراز عرب
توی باغ وحش که واقعا ایرانی ندیدیم ولی عربها انقدر براشون جالب بود که حد نداشت،فکر کنم توی کشورهای خودشون باغ وحش ندارن!!!!
حتی پیرهاشونم با دیدن حیوونا به وجد اومده بودن بچه هاشون که دیگه جای خود داره.
لاما رو توی کتاب دیده بودی ولی از نزدیک نه!!
اینم جنابان لاما
این یکی از سوالات من بود که البته جوابش رفع اتهام از مسئولین باغ وحش بودولی جالب بود.
خلاصه ش اینکه:
درببرسانان وظیفه ی شکار به عهده ی ماده هاست ونرها روزانه شانزده ساعت میخوابن .درواقع بخور وبخواب هستن چون وظیفه اصلیشون دفاع دربرابر خطرات وحملات احتمالیه،برای همین همش استراحت میکنن تا برای روز مبادا آماده باشن
بالاخره وسعت خانواده شونم زیاده وحمایت از اونا کار سختیه،هرنر حدود چهار یا پنج تا زن داره
خلاصه که رفتید باغ وحش فکر نکنید این حیوونا گرسنه هستن!!مدیونی دارهاینا خصلتن خرس وتنبلن
خب حالا نوبت اسب سواریه
اونم چه اسبی؟؟مینیاتوری
من یه اسب قهوه ای برات انتخاب کردم ومنتظر موندیم تا نوبتت بشه ولی وقتی نوبتت شد جیغ وفریااااد وگریه که من میترسم.
من وبابایی درکمال تعجب نگاهت میکردیم!!!!!!!!!!!آخه به اصرار خودت سوار شدی ودرضمن اصلا از حیوونا نمیترسی
بابایی پیاده ت کرد وروبه من شروع کردی به گلایه.......که:
بابایی منو سوار اون کرد(اشاره به یه اسب بزرگ)اون خیلی بزرگه،من بچه م ازاون میترسموهرچی بهت گفتم :نه!!مامانی شما سوار این اسب کوچولوئه بودی قبول نکردی وبابایی مقصر این جنایت بزرگ بود
بابایی بنده خدا کلی ناراحت شد ومیگفت:
من بدبختم!!!!!!اسبو مامانش انتخاب میکنه به من گیرمیده،مامانش دعواش میکنه با من قهر میکنه
اینم یه اسب دیگه که خودت انتخاب کردی ودقیقا اندازه ی همون اسبی بود که ازش ترسیدی
کلی ازدست این آقا پسرناراحت شدی که داشت به حیوونا خوراکی غیرمفید میداد.
هنوزم میگی:یادته اون روز رفتیم باغ بَش پسره بی ادب بود به حیوونا پفک میداد!!!خب اونا میمیرن!!وبه فکر فرو میری وتاسف میخوری
مارهای کبرای عصبانی
محمدرهامم،خیلی خیلی دلت پاکه،انشالله همیشه لوح دلت به همین سفیدی وصافی بمونه عشقکمبارها پیش اومده یه چیزی گفتی وبعدش اتفاق افتاده انگار از همه چیز آگاهی.
مثلا توی ماشین به من میگفتی:من میدونم باغ بش مهشد دانیاسور داره
ومن هی توضیح میدادم که نه!!!!!!!!!مامان جون هزاران ساله که نسل دایناسورها منقرض شده
ولی تو راست میگفتی گلکم
تا این اسکلتها رو دیدی با هیجان گفتی:
مااااااااااااماااااااااااااااانی
استخوون دانیاسور
ببین چقدر بزرگه
یه عالمه خوکچه هندی توی قفس پشت سرتون بود
جناب کروکدیل با دهانی باز
بیوگرافی پیتون هندی
دیگه ازخستگی بهانه گیر شدی وشهربازی کنسل شد ورفتیم حرم
قراربود بعدازحرم یه کیک بخریم وماهگردت رو جشن بگیریم ولی همگی خسته بودیم ومتاسفانه این برنامه مون هم کنسل شد
ازتهران با مانا جون دوستم قرارگذاشته بودیم تا بریم خونشون ولی متاسفانه سوگل خواهر کوچیک فرگل(دوست همسن خودت)مریض شده بود واین مهمونی هم کنسل شد.
1393/05/16
خداحافظ امام غریب
خداحافظ امام شهید
امروز روزآخر مسافرتمونه وروز وداع ،روزی که ازش متنفرم
برای نماز صبح رفتم حرم وبرگشتم ،تا اومدم شما بیدار شدید وصبحانه خوردیم وجمع وجور کردیم واین بار سه تایی رفتیم حرم
وشما دراخرین زیارت برای اولین بار توی این سفر بابابایی رفتی زیارت وچقدرهم بهت خوش گذشته بود.بابایی بغلت کرده بودم ودستت به ضریح رسیده بود
تا منو دیدی گفتی :مامان جونی من به خونه ی امام رضا دست زدم.
امام رضا پشت وپناهت پسرجونی
وپیش به سوی پایتخت
اینجا شاهروده
برای ناهار اینجا توقف کردیم یادش بخیر موقع رفت هم برای صبحانه مهمون این پارک بودیم.
وبازهم بابایی گل یه تنه تا تهران رانندگی کرد البته من نیم ساعتی کمکش کردم ولی همون نیم ساعت رانندگی حسابی زانومو اذیت کرد وبابایی دیگه اجازه نداد کمکش کنم
نیمه های دل شب(ساعت 2بامداد)رسیدیم خونه مون وتخت خوابیدیم سفر خیلی خیلی عالی بود
پشت صحنه ی سفر درپست بعدی