من وببری
1393/09/14
درود
در آخرین روز از چهل وششمین ماه زندگیم ،همراه مامانم رفتیم به دوره ی هم دانشگاهی هاش که البته به بهانه ی دکترا قبول شدن هانیه جون هم بود .
هانیه جون یه گربه ی خونگی داشت که به تعبیر مامان ودوستاش بس که خورده بود وگنده شده بود بیشتر به ببر وپلنگ شباهت داشت تا گربه.
روز خوبی بود وخیلی به من ومامانم خوش گذشت.
سلام ببری خان،خوشحالم از آشناییتون
نازی
نازی
بدرود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی