نوروز و13 به در
روزهشتم فروردین همه ی خانواده ی بابایی مهمونمون بودن ومهشید(دخترعمه صوری)رو پاگشا کرده بودم.
کلی ذوق داشتی،روزقبلش نشستیم وعیدی عمه ها وعیدی عروس وهدیه ی پاگشا وهدیه ی تولد زنعمو رو باهم کادو کردیم و بی صبرانه منتظر بودی تا هدیه هاشون رو تقدیمشون کنی.
بعد از شام هدیه های همه رو دادی وکلی زدیم ورقصیدیم وخیلی بهمون خوش گذشت.
روزدهم فروردینم خانواده ی خودم رو دعوت کردم و اون شبم زدیم ورقصیدیم ویک تگرگ جانانه محفلمون رو به یادموندنی کرد.
تگرگ شدیدی که ساعتها کوچه رو آبگرفته کرده بود ومهمونها نمیتونستن برن،من وشما خوشحال بودیم که شب نگهشون میداریم ولی راه باز شد ومهمونامون رفتن.
13به در هم به رسم هرساله رفتیم کارخونه ی بابابزرگ من وکلی خاک بازی کردی وبهت خوش گذشت.
به عسلی هم خیلی خوش گذشت.
شما وهلنا خیلی با هم جورین وجفتتون عین هم شیطون بلایین.
دیانا اینجا یه سنگ از زمین برداشت وگفت به به وسریع گذاشت دهنش
آخه خروس من اونجا جای نشستنه؟؟؟!!!
نشسته بودی اینجا وفوتبال بازی کردن ما رو تماشا میکردی.
از خانواده ی ما من تو بازی بودم چون بابایی معافه وتا چهارماه نمیتونه فوتبال بازی کنه.
اینجا هلنا دروازه بان بود که توپ محکم خورد به دستش ومصدوم شد،من دارم آرومش میکنم.
دست اندرکاران واقعی والکی آش عصرونه
خدا به بابابزرگ ومامانبزرگ مهربونم تن سلامت بده که هرسال ما رو دورهم جمع میکنن.
وآتیش غروب وسیب زمینی ذغالی خوشمزه
ان شالله شادیهامون هرساله باشه وتن همه ی انسانها سلامت ودلشون شاد باشه