ماجراهای من وامیرحسین
سلام ودرود فراوان وعرض دلتنگی برای دوستهای گل ومهربونی که مارو از یاد نمیبرن. توی این مدت سرمون خیلییییییی شلوغ بوده همش مهمونی وجشن وسفر بودیم جای همتون بسیار بسیار خالی.
امیرحسین پسردایی مامان سمانه است ویک ماه و13روز از من بزرگتره وما تا حالا نتونسته بودیم ارتباط خوب ومحکمی داشته باشیم ولی درنوروز 92توی خیلی چیزا به تفاهم رسیدیم وخیلیییییی همدیگه رو دوست داریم وانقدر قشنگ باهم بازی میکنیم وهم صحبت میشیم که دل همه برامون غش میره البته هردوتاییمونم توی سال جدید بداخلاق وزورگو شدیم که مامانامون میگن اقتضای سنمونه.
اینجا خونه امیرحسین ایناست وما داشتیم راجع به بَبعییها وباب اِفسنجی صحبت میکردیم .
مامان سمانه:پســــــــــرا،خوشگلا منو نگاه کنین
امیرحسین:دادا..........داداشی
محمدرهام:جوجوروبده!!!!!!!!
امیرحسین کامل بلد نیست صحبت کنه وچون ما خیلی همدیگه رو دوست داریم من جمله اشو تکمیل کردم.
اینجاهم خونه هلنا ایناست وما انقدر جدی با هم بازی میکردیم که انگار داریم برج سازی واقعی انجام میدیم
شرمنده پشتمون به شماست
خلاصه ماجرا اینکه ما دوستهای خیلی خوبی هستیم واگه ساعتها تنها باشیم بدون هیچ مشکلی با هم کنارمیایم،معنای زدن رو درک نکردیم وبه چشم یه بازی بهش نگاه میکنیم بازیمونم اینطوریه که نوبتی یه دونه نثار هم میکنیم وبعدش جفتمون غش غش میخندیم من امیر حسین رو اَمیسِن وایشون منو هاهام یعنی رهام صدا میزنن.ممنون که خاطرات مارو خوندید