سیزده به در
سلام ،سلام به دوستهای گلم وپسرماهم
پسرخوشگلم توی آیین ایران باستان عدد 7مقدس وعدد 13منحوس دونسته میشده وبه همین خاطر مرسوم بوده وهست که همه مردم سیزدهم فروردین از خونه میزنن بیرون تا نحسی رو فراری بدن وبهش میگن سیزده به در،این سومین تجربه سیزده به در شما نازدونه منه ودومین سیزده به دری که درجمع خانواده من وکارخونه بابابزرگم.فرشته ی ناز من به ما که خیلی خوش گذشت امیدوارم به شماهم خوش گذشته باشهتنها بدی اون روز مسمومیت بابا علیرضا بود ولی بابای گلت نذاشت روز ما خراب شه وتوی اتاق بابابزرگ کل روز رو استراحت کرد
ماه من فقط کافیه یه جا یه کوچولو آب جمع شده باشه سریع به تب وتاب میفتی که سنگ پیدا کنی وبندازی توی آب ولذت ببریاینجا با نگاه مهربون وچشمهای شهلات ازم اجازه گرفتی وبعد دست به کار شدی
وشروع ماجرا
بعد رفتیم یه امامزاده که اون نزدیکیها بودواینجایی که شما ایستادی مقبره مادر وهمسر اون امامزاده بود که البته من بعدا متوجه شدم کلا جای دنج وبا صفایی بود که دردست تعمیر ونوسازی بود
اینجا هلنا یا به قول خودت هِنِنا برات گل پرپر آورد تا بریزی روی مقبره ها
اینم عکس شما در کنار ضریح اصلی
بعد دوباره برگشتیم کارخونه وشما مشغول گل بازی شدید که ناگهان صدای امیرحسین بلند شد اگه گفتید چرا گریه میکرد ؟؟؟؟چون پاش سر خورده بود ورفته بود توی گلها وکثیف شده بود
وشما ماه من همش میگفتی:
مامان سمانه چرا امیسن گِییه میکنه؟؟؟؟؟؟
من:مامانی پاش کثیف شده ،ناراحت شده
محمدرهام:پاش کَثی شده؟؟!!!نااَت شده؟!؟!؟!
امیرحسین آروم شده بود ولی شما همچنان نگرانش بودی ،قربونت برم خوشگل مهربونم
وبالاخره پایان نگرانی وادامه بازی
چندثانیه ای بود مشغول عکاسی از شما جوجه ها بودم که شما فسقلی ناز بعد از متوجه شدن گفتی:
مامان سمانه صَب کن امیسنو بَگَل کنم
وبعد از مراسم آغوش گرفتن گفتی:
عَس بگیر دیده مامان سمانه
ومن به جای عکس گرفتن درحال ریسه رفتن بودم شیرین زبون مادر
اینم حرکت اعتراض آمیز امیرحسین در به اغوش گرفته شدن توسط شما
وادامه بازی
بعد همگی فتیم ودوری توی محوطه زدیم ویک پیاده روی اساسی انجام دادیم.اینم عکس با خداترین ومهربونترین مرد کره ی زمین بابابزرگ گلم که ان شالله عمرش هزارساله باشه وسایش همیشه بالای سرمون باشه
این عکس خوشگلو باباعلیرضات گرفته عمرمادر
این اتاقهایی که توی عکس میبینی بابابزرگ برای کارگراش ساخته عزیزکم که حتما"اون روز حسابی از دست ما وسروصدامون عاصی شده بودن.
از صبح که داشتیم بند وبساط جمع میکردیم هممون گفتیم ولش کن وسایل آش برنمیداریم حالا یه سالم آش نپزیم مگه اتفاقی میفته!!!!!!!!!!ولی به محض رسیدن چشممون خورد به چغندر خودرویی که جلوی اتاق مدیریت بابابزرگ سبز شده بودودلمون هوای آش کرد،خلاصه همه مواد لازم خریداری شد وبه واسطه چغندری که خدا برامون محیا کرده بود امسالم آش رشته رو خوردیم،وشما که ناهار (جوجه کباب)اون روز رو دوست نداشتی دلی از عزا در آوردی .
دم دمای غروب دایی جان وپسرخاله ی من اجاق ونیمکت ساختن (با آجرهای کارخونه)ویه آتیش درست وحسابی روبه راه کردن وکنارش گفتیم وخندیدیم وچای زغالی وسیب زمینی کبابی خوردیم.
به اصرار شما وهلنا پدرجون با مراقبت زیاد بهتون چوب آتیشی داد
ماه متفکرمن
قربونت برم الههی که گرمت شده وداری تلاش میکنی با نفسهای گیرات آتیش رو خاموش کنی
وااااااااااااااای وااااااااااااااااااااااااای آتیش بازی!!!!!!!!!!!!
اینجا صدای هاپو اومد ورفتی خم شدی توی صورت هلنا وگفتی:
هننا نترسیا هاپو اومده،نترسیا باشه؟؟؟؟؟؟؟
هلنا هم پرید وبغلت کرد
اینم تصویر قابلمه آش وسیب زمینیهای تنوری اون روز
روز خیلییییییییییییییییی خوبی بود وخیلی بهمون خوش گذشت ولی بعدش با شنیدن تصادف وحشتناک خاله فاطمه ی من حال هممون گرفته شد.