نازدار ما،محمدرهامنازدار ما،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

❤❤محمدرهام هستی مامان وبابا❤❤

کارگاه مادروکودک(جلسه سوم)

1392/6/25 3:00
784 بازدید
اشتراک گذاری

1392/06/19سه شنبه

اول بردمت خانه بازی نفسم تا حسابی خوش بگذرونی واشباع بشی واین جلسه کلاستون توی پارک برگزار میشد وخیلی عالی بود ،لبخندچی بهتر از لذت از طبیعت توی هوای مطبوع عصر یک روز شهریوری؟؟

اونجا به یه دختر شیطون بلا به اسم غزل دوست شدی

جلسه سوم

 

ادامه درادامه

محمدرهام نوشت:

 

این غزل خانوم

اون پاندا رو روی سرسره میذاشت ومیگفت:

باباش بگیرش،مواظبش باش

منم هاج وواج ومتعجب نگاش میکردم!!!!!!!!!!

جلسه سوم

 با هم ارتباط خوبی داشتیم وباهم اخت شده بودیم

جلسه سوم

 

 

بعد از خانه بازی راهی محل تشکیل کلاسمون شدیم.

ومن توی مسیر به همه درختا عشق ومحبت دادم ونازشون کردمقلب

جلسه سوم

مامان سمانه ببین چقد خوشگلن!!!بیا نازشون کن

جلسه سوم

جلسه سوم

 

جلسه سوم

مامان نوشت:

جاده های زندگیت هموار وگامهایت استوار قلب مادرقلب

جلسه سوم

مامان سمانه ببین!!دستم نمیرسه نازش کنم

جلسه سوم

عزیزم چقدر تو خوشگلی!!نازی نازی

جلسه سوم

اونجا رو ببین مامانی !!بریم نازشون کنیم

جلسه سوم

 این توپ نارنجیا که مامانمم اسمشو نمیدونست رو خیلیییییییییییییی دوست داشتم.قلب

ولی دیدم پاک رفتنمونم پر خرجه!!!!

با نینی دوست شدمماچ

ولی دیدم پاک رفتنمونم پر خرجه!!!!

به سبک خودم ورزش میکنمقلب

جلسه سوم

 خورشید هستی وخورشید هستی مامانم

جلسه سوم

 

حالا ما یه دوست داریم بچه أش چهار سالشه هر جت میرن میگه عمه بأید منو ببره دستشویی حتی نمیزاره مامانش بشورتش هههههههههه

آقا منهام ِ مامان سمانه

یه روز بعد شعر سلام سلام خودمو آقا مُنُهام معرفی کردم وکلی مورد تشویق دوستام ومربیم قرار گرفتم.

جلسه سوم

مامان سمانه ببین!!بَگه پاییزی

جلسه سوم

 مامان نوشت:

بابایی همیشه به من میگه:سمانه دست از حساسیتهات بردار اعتماد به نفس بچه رو نگیر ولی آخه مگه میشه؟؟؟

 بعد از خانه بازی وقتی داشتیم آماده رفتن به محل برگزاری کلاست میشدیم

تا بیام کفشمو بپوشم دیدم نیستی!!مثل قرقی دویدم ودیدم دنبال غزل رفتی وسط خیابون!!!ای خدا قلبم وایساد چنان جیغیییییییییییییییییی زدم که فکر کنم کل تهران صدامو شنیدن!!!!

 

محمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدرهام

وشما برگشتی لب خیابون وبهت رسیدم وباهات صحبت کردم وکلی به خودم چسبوندمت!!گفتم ببین مامان قلبم چه تند میزنه داشتم سکته میکردم،ببین ماشینا با سرعت میان!!خیلی خطرناک بود کارتناراحت

بعد مامان اون بچه هه گفت خیلی خطرداره خاله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

میخواستم خفش کنم،به جای اینکه بچه خودشو آگاه کنه که نزدیک بود بچه منم به کشتن بده برای بچه من کارشناس شده بود ،خوبه والااااااااااا

ببخشید خیلی از این برخوردا بیزارم.

پاییزم داره میرسه ،دلتون لبریز از شادی

 

خدانگهداربامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

محبوبه مامان الینا
25 شهریور 92 9:45
سلام به روی ماه دوستم
از دیدن عکسهای پارک خیلی لذت بردم مخصوصا خورشید هستی و خورشید هستی شما
وای چه صحنه خطرناکی بوده ! خدا رحم کرده واقعا !



سلام خوشگل خانووووووووم
یک دنیاممنون که همیشه برامون وقت وانذژی میزاری گلم
خیلی محمدرهام کارهای خطرناک میکنه دستهای خدا برام نگهش میداره
بووووووووووس برای محبوبه جون وعروسک نازش
مامان حسام كوچولو
25 شهریور 92 10:39
چه روابط عمومي بالايي داره اين گل پسر زودي با همه دوست ميشه.
چقدر خدا بهش رحم كرده. بازم خدا رو شكر كه اتفاقي نيافتاده


مرسی خاله جون
بله واقعا خدارو هزارمرتبه شکر
الهه مامان یسنا
25 شهریور 92 10:59
چه کارگاه خوبی چقدر خوب که محمدرهام هم علاقه نشون میده. وایییی این قسمت اخرش رو که خوندم مو به تنم سیخ شد


ممنون از حضور گرم وقلب مهربونت الهه جون
محبوبه مامان الینا
25 شهریور 92 13:40
سلام مجدد یه چی بگم نخندی اما اون قسمت که نوشتی کل تهران صداتو شنیده خیلی خنده م گرفت واقعا بخاطر بچه ها چه حرکاتی که نمیکنیم؟!
راستی سمانه جون جسارتاً یک عدد خصوصی داری


سلام عزیزم
آره به خدا از وقتی مادر شدیم خااااااااااااص هم شدیم!!!
قربونت برم
مامان کیان کوچولو
26 شهریور 92 1:08
همه چی عالی بوده اما یهو چی شـــــــد؟؟؟؟؟
چرا خوشگل پسر بی احتیاطی کرده؟

عزیزم خدا رحم کرده


واقعا خدا خیلییییییییی مراقب بچه هاست.
محبوبه مامان الینا
26 شهریور 92 12:09
خیصوصی


فهیمه
29 شهریور 92 3:12
الهی قربونش برم عزیزم
حالم بد شد
خدا بهتون رحم کرده سمانه جونم


خدانکنه فهیمه جونم
آره واقعا فهیمه یعنی قلبم داشت وایمیستاد
ممنون از حضور گرمت دوست جونم
محمدحسین نازمو ببوس
❤دو نیمه قلبم❤
2 مهر 92 8:02
باباش
عکس دوم و اون نگاه مشتاقانه رو ببین
عجـــــــــــــــــــــــــــــــب

سمانه اون عکس چقدر خوشگله همون که براش نوشتی جاده های زندگیت هموار....
آفرین جلو اسمش آقا هم میذاره
واااااااااااااااااااااای سمانه من هم از این یهو دویدن های بچه ها میترسم.خدا رو شکر به خیر گذشت
اون مامان رو هم بیخیال


خخخخخخخخخ
نه بابا متعجبانه است!!!!!!بچم هرچی برمیداشت میگرفت از دستش
عاشق این تیپ عکسام مینا جون
آره باباش یادش داده تازه ادامه هم داره بچم دیگه نگفت هههههههه
خدارو بی نهایت شکررررررررررررررررر
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
3 مهر 92 15:02
به به آقا منهام گلم چه روز خوبی بوده. البته آخرش منم خیلی ترسیدم و تند تند میخوندم.
سمانه جونم منم از دست این بابامون اسیرم. همش همین حرف رو بهم میزنه.


عالی بود جای داداشی خالی.
به نظرم نباید به حرفشون گوش بدیم فکر کنم ما حساس نیستیم اونا بیخیالن