حکایت نامه محمدرهام
مامان سمانه جوجو میخوای؟؟؟
مامان:تو جوجوی منی دیگه عزیزم
من:من که جوجو نیستم این جوجوئه،من مَحَمد رهامم،محمدرهام فسقلییییییییی
بابایی برام ابمیوه بخر لطفا
بابایی:چه ابمیوه ای میخوری پسرم
من:آبِ گوشت
یایان بیا بریم استخ توپ
رایان:من توپا رو دوست ندارم
من:چرا دوست داری!!دقت کن!!ببین چقدرتوپا قشنگن
کاله سارا من دائم میئم گَدِش
خاله سارا:کجا خاله جون؟؟منم میبری؟؟
میرم پیش نی نییا دوستام،تو بُزگـــــــــــــی..........بمون خونه بیرون سَده ســــــَما میخولی
یه روز که مهمون داشتیم قبل از اینکه مامان به بابایی بگه چی بخره گوشی رو ازش گرفتم وگفتم:
مُغ بخر،پیازم اگه بود بخر،سه تا هم بستنی شکلاتی بخر
به محض اینکه آهنگی که خیلی توی جشن سالگرد ازدواج عمو پخش میشد رو شنیدم گفتم:
مامان یادته رفتیم خونه زنمو رقصیدیم.........کیک خوردیم
مامان :بله عروسک مهربونم
من:لطفا فردا بریم خونه زنمو کیک بخولیمآخه من اون دیروز کیکمو نخولدم
مامان سمانه ...شما توی اتاق من چیکار میکنی؟؟؟
مامان:دارم لباس برمیدارم ،میخوام لباسامو عوض کنم پسرم
من:نــــــــــــه نـــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــــــــــــه اینجا اتاق منه!!!!!!برو توی اتاق خودت لباس بپوش
مامان:پسرم لباسام توی اتاق شماست،اجازه میدی بردارم؟؟
من:بله ....لباساتو برداربرو توی اتاق خودت بپوش
مامان:......پس چرا شما شبا توی اتاق من میخوابی؟؟؟
من: