عاشورا
سلام نازنین پسر
امسال عاشورای حسینی با روز دانش آموز یعنی سیزده آبان تلاقی داشت.واسه خودت مردی شدی بزرگمرد کوچکمتاسوعا وعاشورا با بابایی میرفتی مسجد وعزاداری میکردیکلی هم خوشحال بودی ومیگفتی چون پسر خوبی بودم واذیت نکردم وسینه زدم بهم غذاجایزه دادنکلی هم نظر سنجی میکردی ومیگفتی:
به نظرت جایزه م چیه؟
من:نمیدونم
شما:حدس بزن،میتونه لابیلا پلو باشه،میتونه برنج خالی باشه،شایدم ماراکانی باشه
ادامه درادامه
عروسکم آماده رفتن به عزاداری روزتاسوعا
عاشورا ودلبندم درصف عزاداران حسینی
بعداز نماز ظهر عاشورا رفتیم میدان امام حسین
پسرک خسته وخوابالودمن دنبال یه آغوش میگشت تا استراحت کنه!
جایگاه که مزین به چهل شهید گمنام بود
گروه عزادرای به سبک بوشهری ها
وروجکی که زیربارون خوابش برد،نعمت الهی بارید وفضا رو خیلی روحانی کرد
بابایی از صبح عزاداری بود بعدشم که ما رو برد امام حسین وشما دوساعتی توی بغلش زیر بارون خواب بودی ،حسابی خسته شده بود بهت گفت بابا من یه ساعت میخوابم میبرمت مسجد.
تو این فاصله هم شما موبایلتو دادی به من تا به حاج آقای مسجد زنگ بزنم وبگم شما پسرخوبی هستی وسینه میزنی تاااااااااازه چلو گوشتتم خوردی!!!!!!قراره بری وحسین حسین کنی.
خیلی بابایی رو صدا زدی وهی گفتی:
علیرضا،عزیزم،بیدارشو دیگه،باید منو ببری مسجد
من باید سینه بزنم وجایزه مو بگیرم
ولی بابایی بیهوش بود وفقط میگفت :چشم بابا میبرمت
این شد که توی خونه شام غریبان گرفتم برات تا دست از سر بابایی برداری
داری تلفنی ماجرا رو برای خاله سارا تعریف میکنی
نور ودود شمعها چشمتو اذیت کرد.
عزاداریهات قبول فرشته کوچولوی من،امام حسین یارونگهدارت باشه
یواشکی نوشت:
شمعها رو گذاشتیم ورفتیم تو پذیرایی
شمع آخر تصمیم داشت خونه رو به آتیش بکشه که سر رسیدم ولی رو میزیمون سوخت!!!!!فدای یه تارموت فرشته ی نازم