سرزمین عجائی
سلام
روز پنجشنبه یکم آبان یه روز پرترافیک برای من ونازدونه م والبته آقای پدر بود.اول قراربود جمعه وسه تایی بریم سرزمین عجائب ولی چهلم زنعموی بابایی بود وما برنامه رو انداختیم برای پنجشنبه وهمراه هانیه جون وعسل نازش رفتیم که چهارشنبه فهمیدیم مراسم افتاده برای پنجشنبه وبا این تغییر برنامه خدا میدونه ما چه ستمی کشیدیم بابایی نیمه ی مسیر اومد دنبالمون وتوی ماشین لباس عوض کردیم وناهارخوردیم وکلی عذاب کشیدیم و...
خلاصه که روز شلوغی بود ولی خیلی خوش گذشت بعد از ختم هم رفتیم خونه ی مامانبزرگ وکلی با پسرعمه هات بازی کردی
البته از اون روز نسبت به آرمین نظرت عوض شده وهمش میگی ازش خوشم نمیاد پسر بد وبی ادبیه داشت دوستمو خفه میکرد
خلاصه فهمیدیم درنزاع پسرعمه ها آرمین گلوی امیرمهدی رو گرفته بوده وشما کلی ترسیده بودی
یه روزم دوتایی رفتیم خونه ی عمه مصی وآرمین شیطون بلا شما رو برعکس کرد یعنی سروتهت کرد که خدا میدونه چه ترسی به جون من افتاد وقلبم وایساد ولی برای اینکه عمه ناراحت نشه به روی خودم نیاوردم.
ازاون روز که خیلی با آرمین لج شدی وصحبتهای صلح جویانه ی منم هیچ اثری نداره!!!!!کلی هم پشت تلفن به عمه شکایتشو کردی وگفتی:
عمه این آرمین بی ادب رو ازخونه بنداز بیرون بعدشم یه کتک مُفَصِه(مفصل)بهش بزن تا آدم شه!خیلی پسرت بی تربیته!
انگشتت رو به سمت زمین میگرفتی ومیگفتی:
ببین !ببین!منو اینطوری چپه کرد،من اصلا ازش خوشم نمیاد!!
عمه هم از پشت گوشی غش غش میخندید وقربون صدقه ت میرفت.
خوب بگذریم بریم سراغ خاطرات سرزمین عجائب
بفرمایید ادامه
عروسک وعسلک
اینجا عسل ازکنارت بلند شد وخیلی ناراحت شدی وگفتی:
چرا عسل منو دوست نداره؟؟چرا میره پیش مامانش؟؟منم میام پیش شما
کنار منی عزیزم ولی همچنان ناراحتی
هرچقدر من وخاله هانیه توضیح دادیم که عسل دوست داره ومنظوری نداشته فایده نداشت
قربونت برم الهی که انقدر بچه ها رو دوست داری وروی رفتارهاشون حساسی،بمیرم برای تنهاییت
به خدا خیلی غصه میخورم که تنهایی وهمبازی نداری ولی کاری از دستم برنمیاد
بعد از قطار خوش اخلاق شدی وتند تند رفتیم سراغ بازی
انقدر منتظر موندیم تا بولینگ نوبتمون بشه که خسته شدی ماه من
ویک پرتاب جانانه
عاشق هاکی هستی مخصوصا اون قسمتش که من گل میخورم
اون روز به یاد کودکی هام همراه شما قطار وچرخ فلک سوار شدم.
خیلی کیف داد
وروجک حتی ثانیه ای نمیخواد از چشم انداز دست برداره ها
این بازی رو چهار بار انجام دادی بازم سیر نشدی هربارم سوار همین ماشین میشدی ،میگفتی
این ماشین خودمه،مثله ماشین قرمزه ی منه
وعکس یادگاری با نماد سرزمین عجایی
همسرم جات واقعا خالی بود
تولد مامی جون یکم آبانه وبه دلیل اینکه ما نبودیم روز دوم تولد رو برگزار کردیم،هزارساله بشی مامان جونم