کله پاچه!!
سلام به روی ماهتون وممنون از تبریکات قشنگتون
1392/11/21
یادتونه هفته پیش که تولدم بود برای سومین بار گفته بودم من گرسنمه!!!اصلا تعجب نکنید !!!این عدد کاملا واقعی است!!
من حتی وقتی نوزادم بودم شبها برای شیر خوردن بیدار نمیشدم ومامانم ساعتشو تنظیم میکرد وبیدار میشد وبه من شیر میداد،البته بسیار گرسنه بودما ولی حس ابرازشو نداشتم خب پس با علم به این موضوع دیگه جای تعجبی باقی نمیمونه که من هیچ وقت نمیگم گرسنمه.
خلاصه که به دلیل گرسنگی!! بازی من توی شهربازی نیمه تمام موند واز فردای اون روز به مدت یک هفته مثله یک نوار ضبط شده همش گفتم من رو ببرید شـــــــــــــَبازی البته خیلی شبیه سربازی این کلمه رو تلفظ میکنم وبابایی درجواب بهم میگه:
عجله نکن عسل بابا،میبرنت خودشون ،پوستتم میکنن
ولی اگه مامان سمانه مامان منه،عمـــــــــــــــــــــــــــــرا بذاره من برم سربازی
خلاصه این شد که سه سال ویک هفتگیم رو توی شهربازی گذروندم وحسابی از بازی سیر شدم،ازهمه بازیها بیشتر به ماشین وقطار وقورباغه ها علاقه دارم وبا یک اب وتاب حسابی برای هه تعریف میکنم
چک کردن ریل وچرخ لوکوموتیو
ویک بازی سه بعدی دونفرهدرنهایت دقت
بفرمایید ادامه
یه روز به مامانم گفتم :
زنگ بزن بابایی من باهاش صحبت کنم
بعد که بابایی تلفنش رو جواب داد سریع گفتم:
بابایی برام کله پاچه بخر
اینم قیافه متعجب مامان وبابا
آخه مامان وبابا منتظر بودن من بگم بابا برام بستنی نارنجی(بستنی نونی که بسته بندیش نارنجیه)بخره وبنده اینگونه سورپرایزشون کردم
1392/11/24
این گذشت ومامانبزرگ من بعد از یک ماه واندی بستری بودن از بیمارستان مرخص شد وبابابزرگم براش قربونی کشت.وبرای دومین بار بابا علیرضا به خواست اکید مامان سمانه نقش دندانپزشک حیوانات رو بازی کرد ودندانهای چرک ومِرکُبی (میکروبی)آقا گوسبنده(گوسفند)رو کشید تا مامان سمانه یک کله پاچه بهداشتی وپاکیزه طبخ کنه وما بزنیم بر بدناین اولین تجربه کله پزی مامانم بودکارشم خوب بود خوشمان آمدکی باورش میشد مامان سمانه یه روز به خاطر من دست به همچین کارهایی بزنه؟؟
اینم دندونهای حیوونی
ومن به مناسبت ورود مامانبزرگ به منزل کلی پایکوبی کردم ورقصیدم وعمو عیسی بهم شاباش داد وبه مامانم گفت :
باهاش برام بستنی یا هرچیزی که دوست دارم بخره مامانمم برام ویوون(حیوون)خرید
ممنونم عمو جون
واما:
اون شبی (بیست وسوم بهمن)که مامانبزرگ از بیمارستان مرخص شده بود برخلاف همیشه که بهش خیلی محبت میکنم اصلا طرفش نمیرفتم وکلی باهاش غریبی میکردم.
آخرشب که برگشتیم خونه مامان بهم گفت:
عزیزم تو که مامانبزرگ رو دوست داری چرا اینطوری رفتار کردی؟اون مریضه گناه داره،باید بری بوسش کنی ببینی اوش(همان اوف یا زخم) پاش خوب شده یا نه؟؟
بعد من گفتم:
دیگه دوستش ندارم،برام کیک نخریده!شمع نخریده!
آخه مامانبزرگ هرربار که باهاش تلفنی صحبت میکردم بهم میگفت :
میام خونه برات کیک وشمع میخرم،برات تولد میگرم.
واز اونجایی که مامان وبابام هروقت به من قول میدن حتما انجام میدن ،من فکر کردم مامانبزرگ کوتاهی کرده واز دستش ناراحت بودم ولی با صحبتهای مامان که بهم گفت:هروقت حالش بهتر بشه برام تولد میگیره من موضوع رو فراموش کردم .
1392/11/23
من وبابابزرگ بابایی(بزرگ خاندان نوبخت)
من وپسرعمه پوریا یا به عبارات دیگه:
اولین نوه دختری واولین نوه پسری خانواده کمالی
اولین وآخرین نوه خانواده کمالی(که البته من فعلا آخری هستم)
مامان نوشت:
هزار الله اکبر فعلا ماهپسرم کله پاچه میخوره،امیدوارم این یه غذا رو همیشه بخوره وبه لیست نخوردن هاش اضافه نشه.
پ ن:
پسرنازنینم سی دی بلاگت 15بهمن یعنی دقیقا روز تولدت به دستمون رسید وسورپرایز شدیم ولی متاسفانه به دلیل حجم وتعداد بالای عکسها سی دی مالتی مدیا برات درست نکردن(البته بهمون اطلاع داده بودن)،که انشالله تا سری بعد که بخوایم سفارش بدیم نینی وبلاگ هم از نظر فنی ارتقا پیدا کرده باشه واین امکان برات فراهم باشه.مبااااااااااااااااااااااااارکت باشه ماه من
ممنون از همراهیتون،ایام به کام،خدانگهدار