نازدار ما،محمدرهامنازدار ما،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

❤❤محمدرهام هستی مامان وبابا❤❤

جریانات من درعروسی

1391/10/3 23:49
502 بازدید
اشتراک گذاری
تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1391 | 19:08 | نویسنده : مامان سمانه

1391/06/30پنجشنبه

در روزهای پایانی شهریور ماه به عروسی پسرخاله بابایی (آقایوسف)دعوت شدیم ومن توی اون عروسی برای اولین بار گریه وشیون سر ندادم ونشون دادم که دیگه واسه خودم آقایی شدم.11

 

اولش کمی توی بغل مامان نشستم وبعد که با محیط آشنا شدم رفتم سراغ بدو بدو وبازی با بچه ها وکلی خندیدم وبهم خوش گذشت.

با هدیه وامیر مهدی دنبال بازی میکردیم  .حتی اگه بچه ها خسته میشدن ودقایقی میایستادن من سرشون جیغ میزدم وبه ماراتن دعوتشون میکردم.1البته ناگفته نماند که مامانمم نقش مهمی داشت وهمش درحال دویدن دنبال من بود.نیشخند

اینجا دارم دامن هدیه رو میکشم تا بیاد باهم بدوییم.

عروسی

اتاق عقد تنها جایی بود که از حضورمن بی نصیب موند وعلتش هم قفل بودن دربش بود که متاسفانه  هرچقدر تلاش کردم موفق به باز کردنش نشدم.

عروسی

اینم نهایت قدرت محمدرهام پهلوان

عروسی

 

خلاصه این روال تا جایی ادامه داشت که مامان سمانه خسته شد وزنگ زد تا بابایی من رو ببره سمت آقایون.وقتی رفتم سمت آقایون دیگه بچه ای در حال دویدن نبود که منم بهش بپیوندم در نتیجه نوای بییم بییم سر دادم وهمش گفتم اُتوس تا بابایی متوجه شد که من رو برای تماشای اتوبوسها باید ببره توی خیابون .

1

بعد از جدایی من از مامان،چهره مامان کاملا"دیدنی شده بود .موهاش حسابی آشفته شده بود وخستگی تو چهره اش موج میزد.بین خودمون بمونه از اونجایی که من سرعت بالایی در دویدن دارم واصلا"هم جلوی پام رو نگاه نمیکنم مامانی چند باری منو از له شدن از زیر پاهای رقصنده ها وشوت شدن احتمالی من توسط تکنو کارها نجات داد.

1

برای شام برگشتم پیش مامانی وچون از صبح هیچی نخورده بودم وبه مامانم حرص داده بودم تصمیم گرفتم برای خوشحال شدنش شام نوش جان کنم.

مامانی هم از ذوقش از گوگه(گوجه)خوردن من عکس انداخت.

عروسی

 

با آرزوی خوشبختی برای عروس وداماد .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)