شیرین تر از عسل 8
سلام سلام
ما اومدیم با یه پست پراز شیرین تر از عسل
بفرمایید ادامه درخدمتتون باشم
1392/05/15سه شنبه وسی امین ماهگردمن
من وبابایی درحال تماشای محبوبم،جناب پلنگ صوئتی
1392/05/31پنجشنبه
مامانم میگه دستهای بچه ها توی دستهای خداست،شایدم برای همین به من الهام شده بود که امسال سرما زودتر از موعود قرار بیاد ومنم زودتر از سرما به استقبال لباسهای گرم رفتم.
1392/06/06چهارشنبه
تا از خواببیدار شدم سریع یه به به خوشمزه دُئُست کَدم و
با اصرار از مامانم خواهش کردم تا از این غذایی که پختم بخوره وبهش گفتم:
بخور مامانی،عالیه،برات غذای کامل پختیدم
1392/06/26سه شنبه،میلاد امام رضا
تا ازخواب بیدار شدم رفتم سرجای همیشگیم نشستم وابمیوه ام رو با نان خالی(اغذیه محبوبم)نوش جان کردم.
1392/06/06 چهارشنبه
اینجا حیاط خونه ی مادرجونِ مامان سمانه س،میخواستم به همه ی گلها آب بدم آخه تشنه شون بود ولی مامانی اجازه نداد.
عاشق پازلهای چوبیم هستم،خودم میرم روی تختم وبعدش روی میز کامپیوتر وبه راحتی از توی باکسم ،برشون میدارم ومجدادا به تخت عزیزم برمیگردمو باهاشون بازی میکنم.
1392/06/17یکشنبه
اینجاعروسی مینا بود ،اولش پسرخوبی بودم وحسابی با مامانم رقصیدیم ولی بعدش که شروع کردم به اذیت کردن به قسمت مردونه تبعید شدم،اونم چه تبعیدی !!!پراز لذت وکنجکاوی وشادیهرکاری دلم خواست انجام دادم وبابایی اصلا مخالفتی نداشت،جاتون خالی خیلییییییییییی بهم خوش گذشت.
وقتی دنبال عروس میرفتیم ،مانع شادی ورقصیدن مامانم میشدم ومیگفتم مامانی ساکت بشین تا برسیم به مینا،بعد به بابابیی میگفتم برو کنار ماشین عروس مینا وبا رسیدنمون خودم ومامانم کلی هیجان تخلیه میکردیم.
1392/06/22جمعه
اینم نمونه ی دیگری از نظم وخلاقیت من دربازی
دارم اهنگ گوش میدم تا کمی ریلکس شم
1392/06/27چهارشنبه
یعنی هیچ کس به اندازه ی من به فکر تقویت مامانش نیست!!!دارم براش کباب میپزم،یه همچین پسر به فکری هستم من
مامانی بدو بیا کبابمون آماده شد،بیا بببین چه عالیه
مامانی میخوام برج بسازم
حالا خرابش میکنم
حالا پازلمو میسازم
مامانی این اسبها رو ببین!!!!!چون توی اتاق جیش وپوپ نمیدم ومیرم دستشویی ،مامان وبابام برام اینو جایزه خریدن
مامان:مامان فدات شهفدای چشات شهقربون نگات شه
ومن درجواب:
یُهام فدات شه،فدای چشات شه،قربون نگات شه
از گفتن وبه تصویر کشیدن عمس العمل مامان معذوریم فقط بدونید که درحد تیم ملی چلونده وماچونده شدم.
1392/07/04پنجشنبه
رفتیم فروشگاه خانه وکاشانه،فقط خدا میدونه فروشگاه رفتن با فسقلیهایی مثله ما چه کار طاقت فرساییه.
کلاه دخترونه یه ژست نازداری هم لازم داره دیگه
1392/07/05جمعه
تفنگ اب پاش بابا ومامان رو یاد بچگیهاشون انداخت وبرام خریدنش منم حسابی توی حیاط خونه ی بابابزرگم(بابای بابا علیرضا)باهاش اب بازی کردم.
دستها بالا مامان سمانه
برای مورچه ها دوش حمام دُئُس کَدَم.
من ونگین درحال آب پاشونک
وحالا
گهی زین به پشتو وگهی پشت به زین
این اواین باریه که خونه ی مامانبزرگ خلوته و عمه زاده ها نیستن،بهترین کار برای پرکردن زمان فراغت نقاشیه
اینم یکی دیگه از عادتهامه،هرجا پارچه یا ملافه ای بیکار باشن،یا به دامن تبدیلشون میکنم ویا به تور سر ومیشم
یه عروس خانوم خوشگل
1392/07/07یکشنبه
بدون شرح
1392/07/11پنجشنبه
دارم آهنگ گوش میدوم والبته همخونی هم میکنم.
1392/07/15دوشنبه،سالروز ازدواج حضرت علی وفاطمه وسی ودومین ماهگرد من
پله پله به ملاقات کُتُب میروم.
1392/07/18پنجشنبه
نمیدونم انگیزه ی مامانم از بستن این رمانها چی بوده؟؟فقط بلده سنگ لای چرخ من بندازه هااااااا
1392/07/22دوشنبه
بنده خدا بابایی از دست من نمیتونه دراز بکشهمعمولا از شکمش به عنوان جامپینگ استفاده میکنم البته خودش بهم یاد داده والانم خیلی راضیه برخلاف مامانم که دراین مواقع چهره اش اینطوری میشه
1392/07/23 سه شنبه
ویک ابتکار دیگر
1392/07/24چهارشنبه وعید سعید قربان
من وبهترین بازی دنیا(ماشین بازی)
کمک مامانم میخوام خونه مرتب کنم.
درهمین راستا تخته وایت برد را جارو واسباب بازیها را آشغال فرض میکنیم وبه امر خطیرجارو کردن میپردازیم.
ودرنهایت فرش میماند ویک هزارپا که مثله بید از سرما میلرزد،وما برایش از البسه زیرو وروی خویش لحافی میدرستیم تا گرما بخش جان نحیفش شویم.
1392/07/26جمعه
درحال ساخت مامان وبابا ونینی
اینم خانواده ی مذکور
وبازهم نمونه دیگری از نظم وترتیب
1392/07/29دوشنبه
چون دیگه آقا شدم ونیازی نیست برای رفتن به wcجایزه بگیرم،کفشدوزکهای عزیز رو به یکباره از مامان گرفتم و با یک نظم جالب به دیوار اتاقم چسبوندم
1392/07/30سه شنبه
وآغاز یک بمب گذاری دیگر
جورابامو بندازم سمت راست،خب حالا باید موازنه ونظم برقرار بشه.
خب سمت چپ تپه،هم اکنون نیازمند یاری سبزمن است
برید صفا کنید لباسهای عزیزم
مامانی منو ببین میخوام ازت عسک بگیرم،چیک چیک
خب،حالا باید فکر کنم اینو کجا بندازم
خب تپه میزون شد ؛برم سراغ انهدام پذیرایی
حیف که بابایی خوابه وقدرت مانورم محدود شده.
انتقال کفشدوزکها از اتاق خودم به پذیرایی ویک چیدمان متفاوت
1392/08/01چهارشنبه،شب عید غدیر وتولد مامی جونم
بعد از اینکه از خونه ی پدرجون برگشتیم خونه ی خودمون زلزله اومد اونم 10ریشترررررررررر
اینجا از مامانم پرسیدم:
مامانی اجازه میدی به خرابکاریم ادامه بدم؟؟
مامان این شکلی شدولی ظاهرخودشو حفظ کردوگفت:بله راحت باش پسرم
ومن به سمت کمد دیواری پیشروی کردم
خب برم سراغ رختخوابها،مامانی....................اوه اوه مامان این شکلیهجرات نکردم ازش برای انهدام رختخوابها اجازه بگیرم ازش
ممنون از صبروشکیباییتون،الان ماساژ لازمید فکر کنم درسته؟؟
تنتون سلامت ودلتون شاد
خدانگهدار