نازدار ما،محمدرهامنازدار ما،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

❤❤محمدرهام هستی مامان وبابا❤❤

تراژدی اتاقم

تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1391 | 22:50 | نویسنده : مامان سمانه سلام دوستای مهربونم   از اونجایی که چیدن اتاق من داستان دراماتیکی شده، تصمیم گرفتم یه پست بهش اختصاص بدم.از اونجایی که روز میلاد من وقولنامه خونمون با هم مصادف شدن واسباب کشی از خونه قدیمی به جدید در 21روزگی من انجام شد مجال از مامان وبابام گرفته شد تا توی اتاق من کمد دیواری درست کنن ودکور اتاقم رو بچینن. حالا گذشته از این که زورشون به من ریزه میزه رسیده ومیخوان اتاقم رو اِشغال کنن تا الان که 20ماهم شده هنوز اتاقم رو کامل نچیدن وبه مرور، با رشدم هر وسیله ای از سیسمونیم که لازمم میشه رو از کارتن در میارن.که البته ناراحتیهای مامان رو توی تمام این مدت...
4 دی 1391

کودکم روزت مبارک

تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1391 | 17:49 | نویسنده : مامان سمانه وای مردم!!!روز ناز کودک است                   روز سرمستی وساز کودک است کودک است آینه دل راصفا                      کودک است محصولی از عشق ووفا   کودک مه روی من،کودک خوشبوی من،کودک نازکدلم،کودک همچون گلم،کودک امروز من،شادی هرروز من،همدم فردای من،نوگل زیبای من،پسمل بیتای من،عشق بی همتای من،ای همه رویای من   روزت مبارک پسر نازم یه هدیه ناقاب...
4 دی 1391

بیستِ بیستِ 20

تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1391 | 13:53 | نویسنده : مامان سمانه             شکر شکردون،غنچه خندون،نوید بارون،ای ماه تابون سلام میدونی ماه تابونم، پانزدهم هر ماه از عمرم منو یاد چی میندازه؟؟؟؟؟؟؟ یاد اون روزی که پاهای خوشگل وکوچولوت رو روی چشمام گذاشتی واومدی توی بغلم.آآآآآآآآآخ که هر چقدر از حس وحال خوبی که اون روز داشتم بگم کم گفتم. امروزم یکی از اون روزاس ،با این تفاوت که این پانزدهم نوید 20ماهگی تو رو میده که خودت همه جوره بیستی.  عشق مادر،امیدمادر،نفس مادر،عمرمادر20ماهگیت مبارک.   بلـــــــــــــــــــــــــــــه الا...
3 دی 1391

گلی درگلستان

تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1391 | 2:50 | نویسنده : مامان سمانه یکشنبه1391/07/02 شب گذشته خونه پدرجونم خوابیدیم وصبح بعد از بیدارشدنمون دایی تصمیم گرفت برامون یه برنامه گردش ترتیب بده وپیشنهاد بسیار خوبش با استقبال مامان مواجه شد وحاضر شدیم وسرراه رفتیم دنبال یایا(اسم جدیدخاله سارا )وچهارتایی روانه بازارگل شدیم.   ای بابا مامان از تو ماشین عکس گرفتن روشروع کردی.عجب پشتکار قوی ای داره این مامان من در پروژه عکاسی از من خب رسیدیم!!!!!! فکرکنم بهتره ازهمینجا شروع کنم فکرکنم منم مثل مامانم کاکتوس دوست دارم،اینو از حالت چشمام میشه حدس زد مامانم از اینا هم دوست داره...
3 دی 1391

جریانات من درعروسی

تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1391 | 19:08 | نویسنده : مامان سمانه 1391/06/30پنجشنبه در روزهای پایانی شهریور ماه به عروسی پسرخاله بابایی (آقایوسف)دعوت شدیم ومن توی اون عروسی برای اولین بار گریه وشیون سر ندادم ونشون دادم که دیگه واسه خودم آقایی شدم.   اولش کمی توی بغل مامان نشستم وبعد که با محیط آشنا شدم رفتم سراغ بدو بدو وبازی با بچه ها وکلی خندیدم وبهم خوش گذشت. با هدیه وامیر مهدی دنبال بازی میکردیم  .حتی اگه بچه ها خسته میشدن ودقایقی میایستادن من سرشون جیغ میزدم وبه ماراتن دعوتشون میکردم. البته ناگفته نماند که مامانمم نقش مهمی داشت وهمش درحال دویدن دنبال من بود. اینجا دارم دامن هدیه رو میکشم تا...
3 دی 1391

ماجراهای من واتوبوس

تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1391 | 1:05 | نویسنده : مامان سمانه       1391/06/29 من وبابایی رفته بودیم گردش تا از غروب آخرین روزهای تابستانیمون لذت ببریم که این شد حاصلش: یک اتوبوس خوشگل وزیبا   من عاشق ماشینم وبه همه ماشینهای سواری با تشدید وغلیظ میگم: ماششششششششش وبه همه ماشینهای بزرگ اعم از اتوبوس ومینی بوس وکامیون وتریلی وجرثقیل میگم: اُتــــــــــــــــــــــــــــــوس امروزم بابایی که از سرکار اومد وبا هجوم نوای بییــــــــــــــــم،بییــــــــــــــــــــــم ِمن مواجه شد و در برابر زور وجبر ِمن تسلیم شد وراهی خیابون شدیم ووقتی برگشتیم خونه پدر...
3 دی 1391

حال این روزهای من وسالگردعقدمامان وبابا

تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1391 | 13:06 | نویسنده : مامان سمانه بسم الله الرحمن الرحیم سلام ودرود بی پایان با وجود اینکه هرروز با مامانی میریم بیرون ولی من اصلا"حوصله تو خونه موندن رو ندارم وهمش نوای بییم بییم سر میدم وچون مدتهاست که فهمیدم کلیدهای کاربردی آسانسور3وpهستن اگه این قد 85سانتی جلوی آزادی من رو نگرفته بود تا مامان کفشهاشو بپوشه قطع به یقین از  دستش متواری میشدم تا زودتر به محیط بدون سقف برسم. بعد از حرکت آسانسور به دیوار روبه روی در تکیه میدم وبه دنبال این خانومه که طبقه ها رو اعلام میکنه میگردم ویه حسی بهم میگه که توی سقف نشسته ومن اونجا دنبالش میگردم ونزدیک توقف آسانسور هم که میشه میپر...
3 دی 1391

عمرگران

تاريخ : پنجشنبه 26 مرداد 1391 | 12:03 | نویسنده : مامان سمانه 1391/05/24 سلام امروز روز پر مخاطره ای داشتیم صبح با مامانی آماده شدیم تا همراه چند تا از دوستامون (محمدمهدی ومامانش عسل ومامانش وامیرطاها ومامانش )بریم کیدز لند وچندساعتی از محیط شاد اونجا لذت ببریم . این شد که من ومامانی رفتیم آریاشهر وبابایی اومد دنبالمون وراهی شدیم وتوی میدون تجریش بودیم که خاله مرضیه مامان محمدمهدی زنگ زد وگفت :کیدزلند پلمب شده وما از همونجا دورزدیم وبرگشتیم.و من ومامان وبابام یک دنیا از خاله مرضیه بابت تماس به موقعش متشکریم. بابایی خوبم با وجود روزه بودن وگرمای هوا ما رو مجدادا"تا آریاشهر همراهی کرد ورفت سرکارش ومن  ب...
3 دی 1391

واکسن 18ماهگی

تاريخ : شنبه 21 مرداد 1391 | 21:52 | نویسنده : مامان سمانه سلام ودرود وتسلیت به مناسبت شهادت مولای متقیان علی(ع)   گل توگلدون سلام،قندتوقندون سلام ،عزیزخونه ام سلام،یکی یه دونه ام سلام ماه من روزچهارشنبه1391/05/18که با 19ماه رمضون وضربت خوردن مولامون مصادف شده بود شما رو بریم وواکسنت رو زدیم.وقتیکه توی اتاق انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه با کنجکاوی فراوون رفتی تا ببینی علت گریه بچه ها چیه؟؟؟وقتی متوجه شدی توی اتاق واکسانیسیون چه خبره خیلی ریلکس به من وبابی گفتی بییــــم(بریم)وما بهت گفتیم تازه اومدیم کجابریم؟؟؟؟بعدش رفتی جلوی درب درمانگاه وبه ما نگاه کردی وگفتی:بییـــــــــــم وما داشتیم نگاهت میکردیم که ناگها...
3 دی 1391